خاطره سزارین
امروز میخام خاطره روز یکم بهمن ، بهترین روز زندگیم رو بگم.
ساعت حدود 6 بیدار شدیم و نماز خوندیم و از زیر قران رد شدم و چند تا عکس و پیش به سوی بیمارستان.
تشکیل پرونده دادم و تو اتاق زایمان منتظر شدم نوبت عملم بشه، ساعت 9:30 اماده ام کردند و فرستادند اتاق عمل. تو اسانسور کلی معطل شدیم و تا برسم تو اتاق عمل 9:45 بود. دکترم قبل من یه سزارین دیگه رو تموم کرده بود و اماده منتظر من بود.
میخاستن بیهوش کامل کنند و من ازشون اسپاینال خواستم. دکتر بیهوشی یه اقای خوش اخلاق بود و باهام کلی شوخی کرد و بعد از طریق تزریق یه امپول تو کمرم بیحسم کرد، همه چیز برام خیلی سریع داشت میگذشت دکتر بیهوشی بالا سر من نشسته بود و بقیه پشت پرده ای که جلو صورتم بود داشتند کارشونو میکردند . حین عمل با دکتر بیهوشی کلی گپ زدم و ازش خواستم همونطور که داره جلو رو نگاه میکنه برام مراحل کارو توضیح بده، گفت تو دیگه چه جونوری هستی.
شروع کرد به گفتن : پوستت رو که دیگه برش زده تموم شده، الان چربی ها رو هم رد کرده و داره عضله میبره، حالا داره با دستاش جا باز میکنه ،دیگه کم کم رسید به رحم.
گفتم چقدر دیگه به نینیم میرسم، گفت وقتی صدای قل قل اب شنیدی ؛ چند ثانیه بعد... منم با گوشهای تیز منتظر موندم که یهو صدای اب اومد ، ساعت رو نگاه کرد، 10:5 بود یه دفعه صدای ظریف و کوتاه گریه بچه شنیدم، مو به تنم سیخ شد. گفتم این صدای بچه منه ، دکتر گفت آره دوستش داری؟
از هیجان به وجد اومده بودم گفتم تو رو خدا نشونم بدین ، گفتن بذار تمیزش کنیم... تا 10:10 ندیدمش. و تو این پنج دقیقه کلافه شون کردم از بس گفتم ببینم ببینم
بعد اریا رو لای یک پارچه سبز پیچیده و اورد جلو صورتم و زود برد.
گفتم منکه ندیدم ، خانمه گفتن بعدا
اما دکتر بیهوشی گفت دستاشو باز کنید، دستای منو باز کردن و اریا رو گذاشتن تو بغلم و بهم گفت چند تا ماچ محکمش کن مال خودته و منم بوسیدمش.
بعد بردنش دکتر گفت میخای امپول بزنم تو سرمت بخوابی گفتم نه منتظر میمونم.
یک ربع هم بخیه های من طول کشید و 10:20 تموم شد. با اینکه کاملا سر حال بودم دوساعت تو ریکاوری نگهم داشتند،
اونجا همه جور بیماری که منتظر به هوش اومدن بودن رو گذاشته بودن و فقط دو نفرمون به هوش بودیم. با این تفاوت که اون درد داشت و بیحال بود، اما من کاملا سرحال. هر کدوم از پرسنل که میومدن و منو میدیدند میگفتن تو مطمئنی سز شدی، پس چرا انقدر سرحالی..
خلاصه 12 بردنم بیرون و تو راهرو مامان و سعید و سینا رو دیدم
نوع اتاق رو پرسیدن من گفتم معمولی، اما سینا نذاشت و برام به اصرار خودش و البته هزینه خودش اتاق خصوصی گرفت.
که بعدا فهمیدم چه نعمتی بود. بیمارستان کلا خیلی رسیدگیش خوب بود و راحت بودیم. غذاهاش و پذیرایی برای همرا هم عالی بود،
خیلی شاد بودیم همه از بچه حرف میزدیم . از شباهتش ، وزنش ، قدش و ...
بعد اوردنش شیر بدم
گذاشتنش رو سینه ام و بلافاصله سینمو گرفت
زیباترین حس رو با مکیدنش حس کردم و عااااااشقش شدم
ظهر هم خاله سعید، الهام، فریبا، شیدا ، بابا بهرام اومدن ملاقات